پيام
+
[تلگرام]
... تو فکر روزاي خوب بودم...
اي بابا اصلا بعد از باباجون که ديگه روزي خوب نميشه؛ بعد باباجون روزا ميشن بد و يه مرحله مونده به بد...
آره اصلا باباجون که نباشه يه جاي زندگي ميلنگه!
تازه داشتم آروم ميگرفتم که سپهر صدام کرد؛ برگشتم سمتش؛ نشسته بود رو پله ها و داشت بند کفشش رو مي بست.
_کجا؟
دارم ميرم اعلاميه ها رو بدم چاپ بکنن.
_الان؟! مغازه ها که هنوز باز نشدن...
اصلا حواست نيستا... ساعت ده و ربعه، مامان گفتن بگم بري تو خونه کارت دارن.
_اصلا نفهميدم زمان چجوري گذشت.
هيچ کدوممون متوجه گذر زمان نميشيم؛ اگر کسي هم گفت متوجهش ميشه بدون قيف اومده برات... اگه ميدونستيم زمان چجوري ميگذره که اينقدر باهم سر چيزاي بيخود جنگ و دعوا نداشتيم؛ ميدونم الان تو دلت ميگي يه کلمه حرف زدم باز اين رفت بالاي منبر، ولي سحر راستش رو بخواي ميترسم از روزي که يکي از ما جاي آقاجون باشه و اون يکي درست جاي تو بشينه و بگه نفهميدم چجوري گذشت...
#بخشي_از_يک_رمان
#در_دست_تحرير
#فاطمه_سادات_مخبر
https://telegram.me/famoonevis
عقيل صالح
96/10/18
||عليرضا خان||
در انتظار رمان :)
Famoo
{a h=djalireza}||عليرضا خان||{/a} تشکر@};-